هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم...                                


هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم
با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم
 
اندوه من انبوه تر از دامن الوند
بشکوه تر از کوه دماوند غرورم
 
يک عمر پريشاني دل بسته به مويي است
تنها سر مويي ز سر موي تو دورم
 
اي عشق به شوق تو گذر مي کنم از خويش
تو قاف قرار من و من عين عبورم
 
بگذار به بالاي بلند تو ببالم
کز تيره ي نيلوفرم و تشنه ي نورم

                                                     "قیصر امین پور"

خانه‌های سست

دانشمندا میگن:

تارهاي ابريشمي سازنده خونه‌ی عنكبوت از فولاد هم محكم‏تره.

و قرآن می‌گه:

ان اوهن البیوت لبیت العنکبوت

یعنی سست‌ترین خونه‌ها، خونه‌ی عنکبوته.

چرا؟؟؟

چند دلیل برا این آیه گفته شده

این آیه درمورد خونه صحبت کرده، نه مصالح خونه که همون تارهای عنکبوته. پس نکته اینجاس که شاید اونایی که دنبال یار و یاوری غیر از خدا برای خودشون هستن، به ظاهر ابزار قوی و خوبی داشته باشن٬ ولی این ابزاری که روی هم انبار میکنن، حکایتش همون حکایت خونه عنکبوته.

2-     مهمترین ویژگی یه خونه در و پیکرشه. یعنی باید بتونه ساکنین خونه رو حداقل از باد و بوران حفظ کنه که خونه عنکبوت فقط چهار تا رشته به هم تنیده‌اس٬ در و پیکر نداره.

3-     خونه عنكبوت به لحاظ معنوي هم سست‏ترين خونه‏هاست. برخي انواع عنكبوت‏ها (به نام بيوه سياه) جنس ماده به محض پايان باروري، جنس نر رو كشته و اونو شكار مي‏كنه. گاهی عنكبوت ماده بي‏رحمانه بچه‏هاي خودشو می‌خوره. یه نوع دیگه از عنکبوتها هم، عنكبوت ماده پس از باروري تخم‏ها مي‏ميره. پس از مدتي بچه عنكبوت‏ها از تخم بيرون میان و اين خواهرها و برادرها به خاطر غذا يا جا يا هر دوي اينها با هم درگير شده همدیگه رو می‌کشن. خلاصه خونه عنكبوت وحشي‏ترين خونه‏هاس.

 


مَثَلُ الَّذِينَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ أَوْلِياءَ كَمَثَلِ الْعَنْكَبُوتِ اتَّخَذَتْ بَيْتاً وَ إِنَّ أَوْهَنَ الْبُيُوتِ لَبَيْتُ الْعَنْكَبُوتِ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ

كسانى كه غير از خدا را اولياء خود برگزيدند،
     همچون عنكبوتند كه خانه‏اى براى خود انتخاب كرده و
                                   سست‏ترين خانه‏ها خانه عنكبوت است
                                                       اگر مى‏دانستند!
سوره عنکبوت- آیه‌ی41

این حقایق دهه‌های پایانی قرن بیستم کشف شد. که این مثال زیبا یکی از اعجازهای علمی قرآنه.

موعود

آغاز ابرها
در ساعت يک است به وقت نجف
کمي پس از دو
باران گرفت در کنار بقيع
درست ساعت سه
طوفان شد در کربلا

حالا به ساعت من

فقط کمي به لحظه موعود مانده است.
شعر: علیرضا قزوه

فرا رسیدن فجر انقلاب اسلامی ایران گرامی باد.

  دوشنبه 23 دیماه 92
مشهدالرضا- خیابان شیرازی – حرم مطهر – بست شیخ طوسی – رواق دارالحجه

کنار دیواری که گفته می‌شود٬ نزدیکترین مکان به قبر مطهر امام رئوف است٬ زن جوانی کنار ویلچری خالی ایستاده. شوهرش دست پسربچه ده دوازده ساله شان را گرفته و او را با زحمت از پله‌ها بالا می‌برد. بچه از شدت بیماری نمی‌تواند روی پا بایستد و با دست چپش پی در پی به دیوارهای حرم پناه می‌برد تا نیفتد. و مادر پایین پله‌ها ایستاده و زل زده به آنها و می‌سوزد. با خودم فکر کردم دو سه پله که بیشتر نیست چرا او را با ویلچر به طرف ضریح نمی‌برند؟ رفتم طرف مادر و دلیلش را پرسیدم.

گفت: کسی نشسته به پابوس امام نمی‌رود...بچه‌ام نذر جواد امام رضاست... دکترها جوابش کرده‌اند.  دیگر ادامه نداد و دوباره با نگاه اشک‌بارش بچه را دنبال کرد....

دااااااغون شدم٬ ناخودآگاه ذکر یا امام رئوف بر لبم جاری شد ... دلم کمی اشک در حرم امن ضامن آهو می‌خواست که بساطش جور شد... الحمدلله...

اندر حکایت سلف

یک ساله سلف سرویس خوابگاه رو بعلت تعمیرات!!! بستن!
برای یک لقمه غذا باید شال و کلاه کنیم بریم سلف مرکزی!
با این سرمای زمستون٬ دانشگاه بر بیابون٬ درس فراوون٬ شغال و سگ و هرچی جک و جونور هم شبا ول میشن توی محوطه اطراف! اون شب یکی از بچه‌ها از ترس یه جیغ بنفش کشید.

خلاصه با نذر و نیاز و متوسل شدن به امامزاده سید محمد می‌ریم یه شامی می‌خوریم و برمی‌گردیم.

پاسخ: خواهرم!
                     جگر شیر نداری٬ سفر سلف نرو...
                                                                              همین...

ان شالله بهتر میشه...

روزای یکشنبه و سه‌شنبه٬ توی سالن نشاط خوابگاه٬ سر تمرینات ایروبیک می‌دیدمش.
خیلی آروم بود. حتی حرکات تند ایروبیک رو هم با یه ارامش خاصی انجام می‌داد. احساس می‌کردم بیشتر از همه‌ی ما احساس غریبی می‌کنه٬ شاید هم کلاً  اخلاقش این بود...

تا اینکه یه روز رفتم توی آشپزخونه٬ دیدم یه قابلمه بزرگ روی اجاق گذاشته و هم می‌زد. تکه‌های غذاش خیلی بزرگ و عجیب بود. پرسیدم: ببخشید این چه غذاییه؟

یکم فکر کرد و گفت: گذای سوری.

منظورش غذای سوری بود. تازه فهمیدم اهل سوریه است. آرامش این دختر و وضعیت شلم شوربای سوریه یه سوال رو به ذهنم آورد. پرسیدم : وضعیت سوریه چطوره؟ امنه؟

همینطور که غذاشو بهم می‌زد گفت: ان شاالله بیتر میشِ. (بهتر میشه)

برگشتم اتاق٬ داستان رو برای بچه‌ها گفتم. مریم که همینطور منو نگاه می‌کرد٬ گذاشت حرفام تموم بشه.
بعدش با خنده گفت: آخه انیشتین!!!! آدم برای اولین سؤال و آشنایی این سوالو می‌پرسه؟ توی دل این بیچاره رو خالی کردی که!!!

حرف حساب جواب نداشت. دوتائیمون زدیم زیر خنده.

اون روز دوباره دیدمش٬ پای برد خوابگاه٬ زل زده بود به اطلاعیه دیدار از خونواده شهید محسن حیدری(از شهدای ایرانی که چند وقت پیش در دفاع از حرم حضرت زینب سلام الله علیها توی سوریه به شهادت رسید)... تا نگاش به من افتاد٬ لبخند زد و سرش رو به نشانه سلام تکون داد. رفتم کنارش ایستادم و گفتم: ان شالله بهتر میشه...
خندید و از پله ها بالا رفت...

بدون شرح

چادر

خانوووووووم….شــماره بدم؟؟؟؟؟؟
خانوم خوشــــــگله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟
خوشــــگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!
بیچــاره اصـلا” اهل این حرفـــــها نبود…این قضیه به شدت آزارش می داد
تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگیش بازگردد.
روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت…
شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی….!
دخترک وارد حیاط امامزاده شد…خسته… انگار فقط آمده بود گریه کند…
دردش گفتنی نبود….!!!!
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد…وارد حرم شدو کنار ضریح نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن…
چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد…
خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!
دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند…به سرعت از آنجا خارج شد…وارد شــــهر شد…
امــــا…اما انگار چیزی شده بود…دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!
انگار محترم شده بود… نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!
احساس امنیت کرد…با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!
یک لحظه به خود آمد…
دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته…!
 
 
 
 
 
 
 

یلدایتان حسینی

سلام 
همه چی آرومه!! خوشی هم زده زیر دلمون! امشب هم که شب یلداس و همه دور هم جمع و گلمون کم و ککمون هم نمی‌گزه...

همه چی آرومه!!  کاری هم نداریم که جوجه های آخر پاییزمون چند تاس؟ اصلا جوجه ای برامون مونده یا نه؟

همه چی آرومه!!  جز اون پسرک گل فروش سرچهارراه که دستاش از سرما یخ کرده...

همه چی آرومه!!  غصه‌ها خوابیدن٬ خودمون هم خوابیدیم...

به قول اصفهانیا : میگما جون مادرت بی خیال! امشبو به قول حاج آقا٬ زهرانارمون نکن...

باشه دیگه هیچی نمی‌گم. فقط یه چیز.
همه چی آرومه!! جز اون قافله‌ای که اربعین می‌رسه کربلا. راستی پس‌فردا اربعینه.

شب یلدا یعنی شبی بلند
بلندتر از شب های زینب در خرابه ها سراغ ندارم
یلدای امسال ما اربعین آل الله است

یلدایتان حسینی باد. التماس دعا. یا علی(ع)

آیه 44 سوره غافر

 

افوض امری الی الله٬ ان الله بصیر بالعباد...

یعنی " کارم را به خدا وا میگذارم که خداوند به بندگان بیناست...

 میگن شیخ فضل الله نوری رو که به طرف چوبه دار می بردن٬ یه نگاه به آسمون کرد و این آیه رو خوند.

  تو تفسیر نور٬ حاج آقا قرائتی درمورد این آیه گفته٬ کارت رو به کسی بسپار که به حالت آگاهی داشته باشه(بصیر بالعباد...) خودمونی یعنی درکت کنه.

 یادمه امام جمعه کرمانشاه هم همیشه قبل از خطبه ها این آیه رو با یه حالت تضرع قشنگی می خوند.

فعلا همین!

 اگه مطلب جدیدی درمورد این آیه یادم اومد٬ تو این پست اضافه می کنم. یا علی (ع)